نقد رمان انسان ها هیچ جا خانه نمی شود : داستان سردرگمی انسان غربی دردنیا.

نقد رمان انسان ها هیچ جا خانه نمی شود

نقد رمان انسان ها هیچ جا خانه نمی شود : داستان سردرگمی انسان غربی دردنیا.

نقد رمان انسان ها هیچ جا خانه نمی شود نوشته ی مت هیگ

شاید بتوان گفت اگر کتاب کشش و یا جذابیتی دارد بخاطر  این است که نویسنده از عنصر خیال استفاده کرده و قهرمان داستان را از کره دیگری به زمین آورده با توانمندی های متفاوت و عجیب، چیزی که مردم نسبت به آن خیلی کنجکاوند.

داستان مردی که از کره دیگری می آید تا دخالتی در علم ریاضی انسان ها انجام بدهد. آن ها معتقدند که دانشمندی که در ریاضی به کشف جدیدی رسیده ، باید کشته شود تا آسیبی به جهان وارد نکند. مردی که از جانب آن ها آمده وارد زندگی انسانی می شود و تمام توانمندی ها و ابدیت خود را نادیده می گیرد و به جرگه زمینیان می پیوندد. هر چند که دو دانشمند را می کشد و...


به نظرم کتاب ، داستان سردرگمی انسان غربی است در دنیا. آدمهایی که هدف دنیا را نمی فهمند. و خیلی خوب در طی داستان متوجه می شوی که چقدرسخت زندگی را جلو می برند تنها با این انگیزه که بلاخره باید بگذرد چه خوب چه بد. چه به خیانت ، چه به جنایت و چه به رذالت. شخصیت فضایی داستان ،در حقیقت ذهن متشنج و در به در خود نویسنده است که قدرتی دارد فراتر از توان انسان و خودش را بر همه چیز مسلط نشان می دهد اما در بین انسانها ،اسیر جاذبه های ظاهری می شود و دست از همه توانمندی هایش می کشد در روی زمین می ماند تا مثل همه زندگی کند. در این فاصله ،  تمام عیب ها و بدی های زندگی غربی را به خواننده نشان می دهد و سر آخر هم می گوید که مجبوری با همین بدی ها بسازی. چه بخواهی چه نخواهی.

البته نویسنده با کمک عنصر خیالش توانسته خواننده را با خود همراه کند و جذابیت به نوشتارش بدهد. هر چند در جای جای داستان از القاء فلسفه غرب وحشی بی ادب غفلت نکرده است. به هر حال ، جوانان ما اگر کمی عمیق این کتاب ها را بخوانند خالی بودن ذهن ها و بی فکر بودن زندگی ها و سردرگمی و افسردگی انسان های غربی را در لا به لای نوشته هایشان به وضوح خواهند دید. بگذریم از اینکه نویسنده خودش اعتراف کرده که دوره ای دچار بیماری روانی شده و این کتاب را در همان حال و هوا نوشته تا خود درمانی کند.

چرا جوانان ما باید دنبال این ها باشند؟ نمی دانم. کاش کسی به من می گفت بعد از خواندن این کتاب چه سودی برده.

نویسنده می خواسته نمایی از اغاز خلقت آدم را هم به تصویر بکشد. برهنگی و خالی بودن ذهن بشریت. برای همین قهرمان داستان را لخت و عور وارد صحنه دنیایی می کند ، در حالیکه گم گشته و در به در است تا اینکه با پلیس مواجه می شود و در خانه اش کنار همسرش ساکن می شود و پس از آن کم کم بر همه چیز مسلط می شود. در حالیکه نویسنده نه علم درستی از خلقت و نه درک درستی از چرایی خلقت دارد و دقیقا مثل خودشان تمام افراد را در معادله جنایت ها ، خیانت ها ، شکم بارگی ها و لذت های انسان های غربی می گذارد و داستان را جلو می برد.