بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
یک رمان، یک زندگی
رمان را دوست دارم، نه اینکه من دوست داشته باشم، طبعم و طبع همه ی آدمها کلا داستان شنیدن را دوست دارد چون داستان عین زندگی است و همه دارند زندگی میکنند.
رمان یعنی داستان بلندی که از زندگی کسی گفته میشود. حالا چه کل زندگی باشد یا داستان چند روزهای از یک زندگی، یا از یک تاریخ، قطعهای از زندگی گذشتگانی که از ما خیلی دور شدهاند و ما به آنها «تاریخ» میگوئیم. دور و نزدیک زمان داستان، خیلی فرق نمیکند، برای یکسال پیش باشد یا برای صد سال و هزار سال هر چه باشد وقتی در قالب رمان قرار میگیرد میل و کشش برای خوانده شدن در روان فرد ایجاد میکند.
حالا کاری ندارم به اینکه «رمان» یا همان «داستان بلند» زاییدهی فکر و قلم کدام کشور است و قدمتش و هنرش از کی در ایران بوده و شکل گرفته اما یک چیز را دوست دارم؛ آن هم رمان است.
رمان را دوست دارم چون از تجربیاتش خیلی بهره میبرم.
چون خستگیهای روزمرهی جسم و جانم را از یادم میبرد.
چون لحظاتم را پر میکند و از بیهودگی بیرون میآورد.
چون مرا به فکر وا میدارد و تجزیه و تحلیل زندگیها
چون انتقال فرهنگ است.
و همین باعث شده که کنار درس خواندنم، کتابهای جدی خواندنم، فعالیتهای فرهنگیام، کلاسهای هنریام، همیشه چشمی به خواندن داستان داشته باشم. کوتاه و بلند و رمان، درهم.
اما هیچ وقت فکر نمیکردم که کسی یا کسانی بیایند با استفاده از همین قالب ضربهی کاری به روح و روانم بزنند، رمانی بنویسند که تمام حِسم را تبدیل به نفرت کنند. تمام ذهنم را به راه کج و کوله بکشانند و تمام خیالاتم را درگیر خواهشهایی کنند که یا نشدنی است و یا رسیدن زود به آن جز از بیراهه ممکن نباشد. خیلی بد است که آدم با سادگی خودش با همه برخورد کند و آنها هم از او سواری بگیرند و تمام زوائد ذهنشان را بارش کنند. خلاصه اینکه بعد از سالها، حالا دسترسی دارم به وقتی که اگر فراهم شود برای شما هم خواهم گفت فرق فیلم با رمان.
فیلم همان رمان است اما با تصویرهایی که اجبارا به تو میدهد و تو در همان تصویرها و حسها متوقف میشوی و محکومی به پذیرششان. اما در رمان قدرت پردازش و پرسش برای ذهنت و خیالاتت باقی میماند و تو مختاری، در آن.
در فیلم قطع و وصل لحظات دست کارگردانی است که با تردستیش پدر ذهنت را تا قسمت بعد در می آورد و البته این در سریال ها صادق است اما در رمان خودت هستی که گاهی که خسته ای و گاهی که دلت بکشد میبندی یا میخوانی. خلاصه دست توست خم کردن گوشه صفحه کتاب و ادامه دادن و ندادنش.
فیلم تو را با خودش میزان میکند و تو وقتی کتاب دست میگیری که خودت بخواهی.
خیلی چیزهای دیگر هم هست که رهایش میکنم و ترجیح میدهم که به جای آنکه ذهن و فکر را اسیر یک فیلم که و حاصلی نبینم و زمان زیادی را هم از دست بدهم.
کتاب و رمانی دست بگیرم و در وقتی خلاصه تر، بی ضررتر بهره میبرم.