سنگی که نیفتاد: داستان مردی که حبیبه همسرش می میرد
کتاب سنگی که نیفتاد، نوشته محمد علی رکنی
داستان می خواهد بگوید که تو حتی اگر تمام راه های ارتباطت با خدا را ببندی، باز هم خدا حواسش به تو هست، اما نتوانسته است بگوید.
از اول کتاب در فضای خاکستری و سیاه، همراه نویسنده نفس می کشی و قدم میزنی و پر از چرا و اما و اگر و شبهه و شک نسبت به خدا و عالم هستی می شوی، پر از دلگیری از خالق خلق و دنیا و …. بارها کتاب را می بندی تا نگاهی به روشنایی اطرافت بیندازی تا شاید حال بدی که از صفحه ها می گیری خوب شود و امیدواری که کتاب به همین وضوح که خرابت می کند، آبادت هم بکند. اما نه نویسنده به خودش زحمت می دهد و در چند صفحه ی آخر یک کمکی می دهد که تو حال خودت را خوب کنی و با این قلم و چند صفحه، رها می شوی وسط زمین و آسمان، با شبهه ها و تاریکی ها و طناب پاره …
داستان مردی که حبیبه همسرش می میرد و او با وجود دخترش نا امید می شود از زندگی، از خدا دل می کند چون حبیبه را برده است. به همه چیز شک میکند. در اطرافش هر چه هست منفی جلوه می کند و …
با فوت مادرش به نتیجه ی خودکشی می رسد که خدا او و دخترش را نجات می دهد و …
درست است که نسل امروز پر از شبهه و تردید است اما وضوح راه هدایت بیشتر از این است که کسی که بخواهد نبیند و نشنود مگر آنکه نخواهد.
بهر حال، اگر نیت نویسنده را خیر بگیریم، قطعا توانمندی برای رساندن این خیر باید بیشتر از اینها باشد و خواندن کتاب انقدر مضر است که مطالعه آن هیچ توصیه نمی شود، از دسترس هم دور شود…